جویندگان عاطفه به دنبال یک آشنا |
|||
دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 12:36 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4761 به تاريخ 18/1/90، صفحه 14 (ماورا)
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:42 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
برگ چهل و سوم از آلبوم جويندگان عاطفه روزنامه ايران، شماره 3533 به تاريخ 5/10/85، صفحه 14 (ماجرا)
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:40 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4280 به تاريخ 18/5/88، صفحه 11 (ماجرا)
«شاهين» بي نشان شيداي رها شده دوساله بي نشان
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:40 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4280 به تاريخ 18/5/88، صفحه 11 (ماجرا)
«شاهين» بي نشان شيداي رها شده دوساله بي نشان
یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:8 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
پدرم را در پارس آباد گم كردم دختر چشم انتظار يك روز بابا محمدرضا و عمورحيم باهم رفتند و ديگر برنگشتند . من آن زمان سه سال بيشتر نداشتم. هر روز كه بزرگتر مي شدم و از مادرم و مادربزرگم سراغ پدرم محمدرضااقبالي و عمويم رحيم را كه در سال ۷۵ در دانشگاه تبريز دانشجو بود ، مي گرفتم اما هميشه در چشم هاي مرطوب و غمگين آنان يك انتظار مي ديدم. كم كم يادگرفتم كه غمم را پنهان كنم. حالا درست من ۹ ساله شده ام. به مدرسه مي روم و با دوستانم حرف مي زنم. هر روز همكلاسي هايم از پدرشان حرف مي زنند ، اما من فقط مي دانم پدرم كارمند بانك بوده است و ۲۵ دي ماه سال ۷۵ براي هميشه در پارس آباد ناپديد شده است. پدر يك روز قصه رفتن پدرم را نوشتم و قلب كوچكم تا صبح گريه كرد. دوري سخت است، جدايي سخت است و انتظار سخت تر
عمو دلم نمي خواهد به انتظار فكر كنم دوست دارم پدرم به خانه برگردد، دوست دارم لااقل كسي پيدا شود و به من بگويد: ليلا پدرت پيدا شده است. من بابايم را مي خواهم ، شما را به خدا كمك كنيد پدرم را پيدا كنم تا من هم بتوانم بگويم پدر دارم و قلب كوچكم آرام گيرد
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:9 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
در بيمارستان كودكان اخوان رها شدم برگ نوزدهم از آلبوم جويندگان عاطفه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۴ پرستاران بخش كودكان بيمارستان كودكان اخوان مهرماه سال ۶۴ وقتي متوجه شدند دختري به نام فاطمه سخايي كه چند ماه بيشتر نداشت و در تاريخ ۱۹ تير ۶۴ در بيمارستان بستري شده بود، تنها رها شده است به آدرسي كه خانواده در پرونده او اعلام كرده بودند، مراجعه كردند ولي هيچ نشاني از آنان نيافتند.دختر پس از بهبود به شيرخوارگاهي سپرده شد تا بدون سايه پدر و مادر به زندگي ادامه دهد. حالا او مي خواهد والدين اش را پيدا كند و از آنان سؤال هايي را كه در تمام اين سالها در ذهن اش نقش بسته است، بپرسد. مريم» هنوز گمشده من است ۱۵ تيرماه سال ۱۳۵۷ بود كه مردي به همراه همسر و دو دختر ۹ ماهه و سه ساله اش به نام هاي مژگان و مريم و دو برادر زنش از تهران به طرف شمال راه افتادند. آنها در حاليكه سوار بر خودرو جيپ خود بودند پس از دوساعت در حوالي پاسگاه گزنك براي اينكه با خودروي كاميوني كه از جلو حركت مي كرد برخورد نكند به شانه خاكي جاده مي كشد ولي نمي تواند تعادل خود را حفظ كند و خودروي او به درون دره اي سقوط مي كند. عده اي كه شاهد سقوط خودروي جيپ به دره بودند بلافاصله به كمك مجروحان حادثه مي شتابند. پس از چند روز وقتي زن و مرد به هوش مي آيند متوجه مي شوند كه اثري از دو دختر خردسالشان نيست. در حاليكه زن جوان از مرگ يكي از برادران خود به شدت اندوهگين است ،مي گويد: قبل از سقوط به دره متوجه شدم كه در عقب باز شد ودو دخترمان به بيرون از خودرو پرتاب شدند.تلاش براي يافتن اثري از دوكودك بارها با جست وجوي منطقه صورت مي گيرد ولي هيچ كس از دو كودك معصوم خبري ندارد.۲۰ سال بعد در حاليكه زن و مرد صاحب دو فرزند ديگر شده اند باز هم نمي توانند فكر مريم و مژگان را از ذهن خود بيرون كنند. مادر براي ديدار بچه هايش و يافتن نشاني از آنها مثل ۲۰ سال قبل بي تاب است. زنگ تلفن كه به صدا در مي آيد او متوجه مي شود كه از طريق يكي از نشريات موفق شده است يكي از دخترانش را پيدا كند. مژگان كه ۲۱ سال دارد و همه او را «يلدا» صدا مي كنند، پدر ومادرش را در آغوش مي كشد. او زندگي خوبي دارد و در آغوش گرم زن و مردي مهربان از ۲۰ اسفند سال ۵۷ بزرگ شده است. مادر و پدر پس از درآغوش گرفتن دخترك متوجه مي شوند كه پس از سقوط به طرف دره، مژگان و مريم بر اثر بازشدن در خودرو به بيرون پرتاب شده اند و روي چمن ها افتاده اند در حاليكه هيچ كس آنها را نديده است، چوپاني كه در حال عبور دادن گوسفندان خود از منطقه است با شنيدن صداي گريه كودكان به آن طرف مي رود و مژگان ومريم را پيدا مي كند چوپان مهربان پس از مداواي دو كودك مجروح آنان را به شيرخوارگاهي در مشهد مي سپارد و چند ماه بعد مژگان به فرزندي خانواده اي در اصفهان سپرده مي شود و از خواهرش مريم دور مي ماند. پس از ۲۷ سال از آن حادثه با اينكه مژگان (يلدا) پيدا شده است با اين حال مادر هنوز چشم به در دوخته است. مريم اش بايد ۳۰ ساله باشد، اي كاش دخترك مي دانست كه هنوز كه هنوزاست آغوش مادر در انتظار اوست و پدر از نديدن و دوري او كمرش خميده شده است.
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:55 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
پدر و عمه ام مرا در اروميه به خانواده اي سپردند
۲۳ مرداد ماه سال۴۹ در خوي يا اروميه متولد شده ام و در حالي كه ۱۰-۱۲ روز بيشتر نداشتم، پدر و مادرم دچار اختلاف شدند و در حالي كه عمه ام همراه پدرم بوده به پرورشگاهي در اروميه مراجعه مي كنند تا مرا به آنجا بسپارند. اما در جلوي در پرورشگاه آنها با زني برخورد مي كنند كه در آرزوي داشتن فرزند بوده است. پدر و عمه ام بعد از اينكه متوجه اين مسأله مي شوند بدون اينكه هيچ نام و نشاني از خودشان بدهند مرا به آن زن تحويل مي دهند. در كنار زن و مردي مهربان دوران كودكي ونوجواني را گذراندم تا اينكه در سال۶۱ مادرخوانده ام بر اثر بيماري جان سپرد و قبل از مرگش قصه زندگي ام و ديدارش را با پدر و عمه ام برايم تعريف كرد. براساس گفته مادرخوانده ام پدرم به او گفته بود كه شغلش قصاب است. دلم مي خواهد خانواده ام را پيدا كنم و بدانم كه چرا پدرم مرا با بي مهري از خودش دور كرد و آيا مادرم دلتنگ پسر ۱۲ روزه اش نشد. پسري كه تنها با يك قنداق و پيراهن سفيد رنگ رهايش كردند.
كساني كه در اين مورد خبري دارند با بخش جويندگان عاطفه تماس حاصل كنند.
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:47 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
برگ يازدهم از «آلبوم جويندگان عاطفه - سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۱ ۲۸ ارديبهشت ماه سال ۸۰ مأموران نيروي انتظامي پسري شش ساله را درحالي كه درخيابان رها شده بود، يافتند. اين كودك خود را سعيد انصاري معرفي كرد، اما حاضر نشد هيچ حرف ديگري از خانواده اش بزند.حالا هرچه سعيد بزرگتر مي شود مسؤولان بهزيستي ومددكاران در قلب خود بيشتر آرزو مي كنند سعيد بيش از اين تنها نباشد.
چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 6:49 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
مادرم طاهره كجاست؟ فقط مي دانم نام مادرم طاهره است. اين تنها نشاني من ازمادرم است. در سال ۱۳۳۸ درحاليكه ۶ ماه بيشتر نداشتم پدر ومادرم از هم جدا شدند. پدرم اسماعيل پس از جدايي از مادرم طاهره مرا كه ناصر نام داشتم نزد خود نگه داشت تا وقتي ديپلم گرفتم نمي دانستم نامادري ام ، مادرم نيست اما سرانجام متوجه اين حقيقت شدم. هرچه از پدرم تقاضا كردم، اطلاعاتي ازمادرم دراختيارم قرار دهد، تنها به سكوت اكتفا كرد. روزها، ماهها وسالهاي زيادي به صفحه شناسنامه ام خيره شده ام . ناصر متولد ۳۱ شهريور سال ۱۳۳۸ ، نام پدر اسماعيل ـ نام مادر طاهره. براي يافتن مادرم به هر دري زدم، فقط يكي از دوستان پدرم به من گفت: مادرت ترك زبان بود. مهريا آبان سال ۱۳۳۸ از پدرت جدا شد .در خيابان اسكندري زندگي مي كردند. مدتي در خيابان اسكندري به دنبال مادرم گشتم. اميدوار بودم از همسايگان قديم كسي مادرم را بشناسد. اما افسوس كه به هردري زدم بن بست بود. دست تقدير مرا به خارج از كشور كشاند. تحصيلات عاليه ام را در يكي از كشورهاي خارجه به اتمام رساندم واكنون زندگي خوبي دارم ولي هنوز كه هنوز به مادرم فكر مي كنم. مادري كه روشني لحظات تنهايي ام است
اسم من سامان است ساعت ۱۸ روز ۳۰ مهرماه سال ۸۰ مأموران كلانتري ۱۱۳ پسرسه ساله اي را يافتند كه در منطقه بازار رها شده بود. اين پسرك درحاليكه شلوار لي سرهمي و بلوز زمستاني گلدار و كفش اسپرت دوچسبه پوشيده بود، به مأموران گفت: اسم من سامان است و فاميلم موسوي است. اين پسرك از وقتي كه به شيرخوارگاه سپرده شده، هيچ اطلاعات ديگري در مورد اقوامش يا پدرومادرش ندارد. حالا او در عالم كودكي و تنهايي اش چشم انتظار روزي است كه آغوش پرمهر پدر و مادر را تجربه كند.سامان اگر چه هيچ كس را به ياد نمي آورد اما در فكر خانه اي است كه به آن برگردد
. سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:42 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد) زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.
زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:38 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
تابستان سال ۱۳۷۵ بود. براي رفتن به شمال ، همراه همسر و دو دخترم كه يكي ۹ ماهه و ديگري سه ساله بود به طرف شمال راه افتاديم. سوار خودرو جيپ مان شده و با شادي سفر را آغاز كرديم. اما دو ساعت بعد در حوالي پاسگاه گزنك بود كه كاميوني در حال سبقت، به طرف من با سرعت در حركت بود. براي جلوگيري از تصادف خودروام را به شانه خاكي كشيدم، ولي بي فايده بود. در پي آن سقوطي جانكاه را در درهاي داشتيم. ديگر نمي دانم چه شد. فقط بعدها فهميدم كه در درهاي سقوط كردهايم و من و همسرم از همان زمان بيهوش شده ايم. سراغ بچههايم را گرفتم ولي هيچ اثري از آنها نبود. يكي از برادران همسرم كه با ما همراه بود نيز جان سپرده بود. تلاش براي يافتن بچههايم را آغاز كردم. تنها با پيدا كردن آنها همسرم آرام مي شد، ولي با وجود جست وجو در منطقه نتوانستم هيچ اثري از آنها پيدا كنم. با وجود اين كه ۲۰ سال از اين جريان ميگذشت و ما صاحب دو فرزند ديگر شده بوديم، هرگز ياد مريم و مژگان را نمي توانستيم از ذهنمان پاك كنيم و همسرم دائم با گريه و بيتابي خاطرات آن سفر تلخ را در ذهن و ياد من تداعي مي كرد. تا اين كه همسرم آگهي داد و ما متوجه شديم كه اميدي براي يافتن يكي از دخترانمان يافتهايم. دخترمان مژگان كه ۲۷ سال داشت و نام ديگري روي او گذاشته بودند و خواهرش پس از سقوط در دره بر اثر بازشدن درخودرو به بيرون پرت شده و روي چمن ها افتاده بودند و چوپاني مهربان پس از شنيدن صداي گريه بچه ها آنان را كه به شدت مجروح شده بودند پيدا مي كند و پس از مداوا آنان را به بهزيستي مي سپارد. دو دخترم در شيرخوارگاهي در مشهد مي مانند و بعد از چندماه مژگان به فرزند خواندگي خانوادهاي در اصفهان ميرود و دور از مريم زندگي جديدي را آغاز مي كند. حالا مادر با يافتن مژگان خاطرات مريم بيشتر در ذهنش تداعي مي شود. به بهزيستي مراجعه كرده پاسخ روشني نگرفته است شايد تنها راه اين باشد كه بار ديگر همه با هم مريم را صدا كنيم. برگ چهل و دوم از آلبوم جويندگان عاطفه چهارشنبه، 29 آذر 1385
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:33 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
۳۶ سال انتظار براي ديدن خواهر
پدر و مادرم در هفتم شهريور سال ۱۳۵۰ پس از اختلاف بسيار از هم جدا شدند. در آن زمان من كودكي ۵ ساله بودم. مادرم سرپرستي مرا به عهده گرفت و خواهرم را به پدرم سپرد تا او را نزد خود نگه دارد. چند روز بعد وقتي مادرم سراغ خواهرم را گرفت با ضد و نقيض گوييهاي پدر مواجه شد و بالاخره متوجه شد كه پدر خواهرم را گم كرده است. براي يافتن او مادر تمام تلاشاش را كرد ولي بيفايده بود. وقتي به سن نوجواني رسيدم متوجه شدم كه خواهري گم شده دارم. براي شادي مادرم و براي يافتن سؤالي كه ذهنم را آزار ميداد شروع به جستوجو كردم وميخواستم هر طور شده خواهرم را پيدا كنم. بعد از جستوجو در مداركي كه وجود داشت متوجه شدم طلاقنامهاي از آن زمان وجود دارد. با اين مدرك موفق شدم رد خواهرم را در بهزيستي پيدا كنم. ولي در بهزيستي به من گفته شد كه او را به فرزندخواندگي دادهاند. تنها عكسي كه از خواهرم در پرونده اش وجود داشت به من داده شد و در شرح حالاش خواندم كه خواهرم در حالي كه يك سال و نيمه بوده است به كلانتري ۱۶ تهران سپرده شده و در بهزيستي نام او را پريوش گذاشتهاند و بعد از آن به فرزندخواندگي رفته است. آن طور كه به من گفته شد خواهرم در سال ۷۲ براي يافتن خانوادهاش به بهزيستي اشرفي اصفهاني واقع در پيچشميران مراجعه ميكند و ميگويد او را هماكنون زهرا صدا ميكنند. تنها ميدانم مردي به نام فرضالله و زني به نام نيمتاج او را به فرزندي گرفتهاند و پدرخواندهاش در انبار گندم كار ميكند و اكنون دو فرزند پسر دارد. خواهرماي كاش بداند كه برادرش نگران حال اوست و مادر دلتنگاش چشم به در دوخته است و بارها و بارها با خودش تكرار كرده كه چرا وقتي پدر او را رها كرد نوك انگشت پاي دخترك زخم بود و به جاي شلوار، پارچهاي سفيد به دور او پيچيده بود.
سوختگي قبل از رهايي دو، سه ساله بودم كه از خانه بيرون آمديم. آن روز به خوبي در ذهن من مانده است با اينكه كودكي بيش نبودم. سال ۶۷ به پايان خود نزديك ميشد. همراه پدر و مادرم بودم كه يكدفعه انفجاري روي داد و همه جا شلوغ شد، وقتي به خود آمدم در بيمارستان بودم. بعد از جراحت و بيمارستان و چند روز بيقراري، وقتي بهتر شدم سوار ماشيني شدم كه مرا به جايي برد كه بچه هاي زيادي در سنين مختلف در آنجا بودند. خيلي زود متوجه شدم در آن مكان بچه هايي كه تنها ماندهاند، زندگي ميكنند و در اين خانه هيچگاه نميتوانم كسي را مادر و يا پدر صدا كنم. ۲ سالي در ميان كودكان تنها زندگي كردم و بعد از آن زن و مردي آمدند و مرا با خودشان بردند به اميد آن كه شكوفهاي به گيسوانم بزنند. بزرگتر كه شدم متوجه شدم آنچه در ذهن من ميگذرد، شايد يك خواب، يك رؤيا و يا يك افسانه است. در پرونده بهزيستي سرگذشت من طور ديگري رقم خورده است، در آنجا چنين آمده كه من در ۲۳ اسفند سال ۶۷ در حالي كه شلوار، ژاكت و كلاه قرمز رنگي به تن داشتهام با يك دمپايي رها شدهام و مأموران كلانتري مهرآباد شمالي مرا در رستوران ترمينال غرب پيدا كردهاند. آثار سوختگي روي دست چپ و سمت چپ من نشان ميدهد كه حادثهاي تلخ را گذراندهام. شايد آن انفجار و آن تصوير نشانگر خاطره تلخ پنهان زندگي ام باشد
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:30 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
قصه تلخ جدايي ۳ خواهر گمشده من سال ۴۵ در زندگي ما سالي پر از غصه است. در آن سال پدرم محمدعلي و مادرم سكينه با وجود داشتن ۲ دختر اختلافاتشان بالا گرفته بود. خواهرم طاهره متولد سال ۱۳۴۱ و فاطمه متولد سال ۱۳۴۴ بود. وقتي مادرم به قهر از خانه پدر بيرون ميرود پدرم ۲ خواهرم را كه دو و سه ساله بودهاند، با خود از خانه بيرون ميبرد و ديگر از آنها هيچ خبري نميشود. بعد از چند ماه وقتي مادرم متوجه سرنوشت نامعلوم ۲ دخترش مي شود به خانه برميگردد به اميد اين كه بتواند سرنخي از ۲ دخترش پيدا كند، ولي هر چه از زندگي آنها ميگذرد پدرم هيچ حرفي در مورد بچهها نميزند. در سال ۱۳۴۶ من به دنيا مي آيم و بعد از آن خواهرم ناهيد به دنيا ميآيد. در اين زمانها بوده كه اختلاف ميان پدر ومادرم بيشتر اوج ميگيرد و سرانجام در سال ۱۳۵۱ در حالي كه ۵ ساله بودم و ناهيد هم ۳ سال داشت، پدرو مادرم از هم جدا شدند. يادم هست كه مادرم از يافتن خواهرهايم مأيوس شده بود. وقتي آنها از هم طلاق گرفتند و مادرم رفت، پدرم مرا به پدربزرگم سپرد و ناهيد هم يك دفعه ناپديد شد. در تمام دوران كودكي هر جا كه ميرفتم به دنبال ۳ خواهر گمشدهام بودم. هر چه بزرگتر ميشدم بيشتر متوجه ميشدم كه چه اتفاقي افتاده است. حالا كه قصه زندگيها را ميخوانم، حالا كه مفهوم زندگي را متوجه ميشوم به خانوادهام بيشتر فكر مي كنم. بعد از صحبت زياد با پدرم، عاقبت اطلاعات كمي از آنها به من داد. پدرم ميگويد: طاهره و فاطمه را جلوي در بهزيستي تهران گذاشتهام و شناسنامههايشان را نيز همراهشان و در لباسهايشان گذاشتهام. نميدانم پدر درست ميگويد يا خير، ولي اگر درست بگويد كاش طاهره و فاطمه بدانند كه نام خانوادگيشان نوري است. مدتي در شيرخوارگاه شهر ري و بعد از آن در شيرخوارگاهي واقع در شوش بوده اند . پدرم در مورد خواهر ديگرم ميگويد: ناهيد رابه زني به نام ليلا سپرده است و به صورت محضري اين كار را كرده است. آن زن در نوبهار زندگي ميكرده و بعد هم آن زن اسم خواهرم را به پروانه تغيير ميدهد. اي كاش پروانه، طاهره و فاطمه پيدا ميشدند و برادرشان را از تنهايي درميآوردند. كساني كه از زندگي پر رمز و راز جويندگان عاطفه اين برگ اطلاع دارند با تلفن ۸۸۷۶۱۶۲۱ تماس بگيرند
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:12 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4721 به تاريخ 21/11/89، صفحه 18 (ماجرا) كودك چشم آبي
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)
متولد پائيز ستاره زندگي ام كجايي
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)
متولد پائيز ستاره زندگي ام كجايي
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:51 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
60 سال چشم انتظار دختر
زير چشمهايم شکست خورد از بس پلک برهم نزدم و به روزهاي دور خيره ماندم. ماجراي تلخ انتظار، در سياهي نگاهم لانه کرده است. همه قصهام در سال 1306 و روز به دنيا آمدنم نوشته شد. نامم را «شوکت» گذاشتند و فاميلي «ايل بيگي اصلي» را از پدر به ارث بردم. درسال 1325 با «سيد تراب تهراني» در حوالي خيابان مختاري ازدواج کردم. او لاستيک فروش بود و از همسر اولش 5 فرزند داشت. «اکرم سادات، اخترسادات، طاهر، امير» و پسري ديگر که اسمش را به ياد ندارم. يک سال بعد از ازدواجمان دختري به دنيا آوردم که نامش را گذاشتيم «فخرالسادات.» همه دلخوشيام او بود. هر روز دخترکم را در آغوش ميگرفتم و دردهايم را در گرماي بودنش به فراموشي ميسپردم. اگر تب ميکرد «جانم در ميآمد». گاهي در حياط خانه کودکم را ميان دو دست تاب ميدادم. به لب چينه اخرايي رنگ بام نگاه ميکردم و از خدا خوشبختياش را ميخواستم. چشمهايش آنقدرزيبا بود که نميشد وصفش کرد. وقتي فخرالساداتم دو ساله شد بچهام را از من دور کردند و به فردي ناشناس سپردند. براي يافتن او به هر دري زدم، اما فايدهاي نداشت. بعدها شنيدم به دست بچهام خرمايي دادهاند. کودک نازنينم در کوچه خرما به دست سرگردان بوده. سگي آمده و او را ترسانده، دخترم جيغ کشيده. همسايهها او را گرفتهاند و پاره تنم را در حوالي «سرآسياب دولاب»، به مردي سلماني دادهاند که بچهاي نداشته است. بيا و يک روز خودت را جاي من بگذار... در تمام اين سالها کابوس دختر خرما به دست و سگي درکنارش و صداي جيغهايش از ذهنم بيرون نرفته است. و از همان روز بود که زير چشمهايم اين گونه شکست خورد. تارهاي يکدست سفيد در موهايم تنيده شد. از آن به بعد در شهرهاي زيادي زندگي کردم اما ياد دخترکم هميشه با من است. حالا دختر کوچولوي من که مطمئنم زنده است 62 سال دارد و دلم ميخواهد بداند تنها آرزوي مادر 82 سالهاش ديدن دوباره اوست. اگر دخترم را ميشناسيد با شماره تلفن گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و بعد از سالها لبخندي دوباره و شايد آخرين لبخند را به مادري پير هديه دهيد.
در جستوجوي مادر دومين روز مهر 1337 به دنيا آمدم. بعد از تولد نيز تنها مدرك اثبات بودنم همين شناسنامه است. شناسنامهاي كه ميگويد: نامم «فرزانه ضرابيپور» نام پدر «رجب»، نام مادر «زرينتاج ملكي» صادره از بخش چهار شهرري است. 14/4/1338 با معرفي آقاي دكتر نظام از بنگاه حمايت مادران و نوزادان به شيرخوارگاه «بنياد پهلوي» سابق رفته ام. حالا مثل تمام بچههايي كه پدر و مادر خود را گم كردهاند 51 سال است كه دنبالشان ميگردم. جستوجوهاي بينتيجهام، مرا امروز به اين روزنامه رسانده. روزنامهاي كه ميدانم گم شدههاي زيادي را پيدا كرده است. دلم روشن است كه اگر نام و نشاني از پدر و مادرم داشته باشيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس ميگيريد و انتظار 52 سالهام تمام ميشود. پس كمكم كنيد كه بيصبرانه چشمانتظارم.
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:43 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
من در خيابان مولوي گم شدم
هميشه كارم همين است. مينشينم و به روزهاي رفته ميانديشم. مدام از خود ميپرسم چرا من يك بچه سرراهي شدم. افكار تلخ به اعماق مغزم چنگ ميزنند و گاه از بغضهاي قديمي مانده در گلو خفه ميشوم.
گمشدهاي در حـرم حضـرت عبدالعظـيم سرماي آخرين ماه پائيز سال 1346 استخوانهاي آدم را ميسوزاند. انگار كسي از به دنيا آمدنم خوشحال نبود. وقتي بابا و مامان فهميدند دختر هستم، هنوز نافم را نبريده، فريادهايشان بالا گرفت. دلشان پسر ميخواست شايد...
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:26 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد) زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.
زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:7 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
گم شده هشت ماهه پرتوي ضعيف خورشيد به ديواره هاي شيرخوارگاه مي تابد. كودك هشت ماهه زني به نام فاطمه اصنافي، اين جا دست هاي تكيده و كوچكش را در جست وجوي پدر و مادر بر در و ديوار مي كوبد. طفل معصوم بي تاب است. در پنجمين روز آبان سال ۸۶ در بيمارستان شهداي تجريش رها شده است. حالااين قطعه عكس تنها مشخصات اوست. براي روشن شدن سرنوشت و هويت او با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد
كودكي زير درخت
رؤياي ناتمام اين صداي عصاي من است. وقتي برف هاي دهمين روز اسفند سال ۱۳۵۲ در حاشيه پياده روهاي شهر آب مي شد چشم گشودم. در اولين قدم هايي كه به دنيا گذاشتم در زايشگاه «كامروا» رهايم كردند. در آن زمان پليس قضايي و شيرخوارگاه سازمان تربيت بدني شهرداري مرا به انجمن ملي حمايت از كودكان فرستادند. مدتي بعد به سازمان بهزيستي رفتم و از همان موقع عصا به دست گرفتم. بعد از اين كه برايم شناسنامه گرفتند «رؤيا ساجدي» صدايم كردند. پس از آن به مجتمع بهزيستي و توانبخشي شهداي هفتم تير منتقل شده و به طورمتفرقه تا اول راهنمايي درس خواندم. حالادختري ۳۴ ساله ام كه به سختي لبخند مي زنم. چند سالي است كه حس مي كنم در هجوم وحشيانه خزان گم شده ام. دلم براي ديدن يك آشنا پر مي زند. دست هاي خسته و ناتوانم را به اين عصا، تنها يار ديرينه ام تكيه مي دهم. دلم آشوب است. مي داني صداي شيپور غم را در لحظه هايم مي شنوي ساليان دراز است كه انديشناك نشسته ام و به اين فكر مي كنم كه به كدامين گناه در تمام روزهاي قشنگ زندگي ام تنها مانده ام گاه چشم هاي خشكم را روي هم مي گذارم و چهره هاي پدر و مادرم را در ذهن نقاشي مي كنم. رؤياي من بدون آنها ناتمام مي ماند. اگر پدر و مادرم نيايند رؤياي ناتمام زندگي ام كابوسي هميشگي مي شود. اما من به خواب ديده ام كه بالاخره قاصدكي مي آيد و كابوس غبارگرفته تنهايي ام به انتها مي
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:20 قبل از ظهر :: نويسنده : مينا
من كيستم
تصوير شب مي آيد. شبح تنهايي در سكوت لب هايش خرد مي شود. زباني براي حرف زدن ندارد. نگاهش تمام بغض حنجره اش را به ديوارهاي زخمي پيوند مي زند. كبودي تنش را نگاه كن! مي گويند ۳/۵ سال دارد. در بيست و پنجمين روز ارديبهشت ۸۶ يكي از مأموران نيروي انتظامي ۱۵۹ پيدايش كرد. در كوچه اي دور، در خياباني نامعلوم. از آن روز به بعد كنار كودكان بي سرپناه ديگر در بهزيستي به شب خيره مي شود. زخم هاي دست و پايش از جراحتي عميق و قديمي حكايت دارد. نگاهش كنيد. شايد آنهايي كه او را به دنيا دعوت كرده اند، به اين دليل كتكش زده و رهايش كرده اند كه قدرت حرف زدن ندارد. نمي داند! اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا از اين پس بچه ها بتوانند به اسم واقعي صدايش كنند.
پرستوي مهاجر
زمستان مي رود. پرنده هاي مهاجر هم مي روند. در اين ميان «پرستو»ي دو ساله به پرواز مي انديشد. نگاه كودكانه دخترك پرندگان آسمان را تعقيب مي كند. در سي و يكمين روز تير ۸۶ در شهرك انديشه (شهريار) رهايش كرده اند. تا به حال هيچ قاصدكي نشاني از نام واقعي و پدر و مادر برايش نياورده است. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد
نداي آشنا نام اين دخترك هم «ندا»ست. طفل معصوم هيچ مشخصاتي ندارد.
گمشده چهار ساله كودك معصومي كه در اين عكس مي بينيد، پسرك مجهول الهويه چهار ساله اي است كه دوم آذرماه ۸۵ رها شده است. پسرك بي نام و نشان پس از اين كه در محدوده بلوار ابوذر پيدا شد، به سازمان بهزيستي معرفي شد. او هر روز دست هاي كوچكش را رو به آسمان مي برد و از خدا مي خواهد كسي پيدا شود و راه روشن روزهاي آينده را نشانش دهد.
روزي كه ابرها گريه مي كردند بچه ها زيرسقف آسمان مشغول بازي بودند. در بيست و ششمين روز خرداد ۸۶ ايمان - پسربچه سه ساله- با چشم هاي پف آلود به دنبال بابا و مامانش مي گشت. خيابان عطار (جنب شيرخوارگاه آمنه) برايش غريبه بود. بچه هاي اطرافش را نمي شناخت. هنوز هم فكر مي كرد يكي به دنبالش مي آيد. بازي بچه ها تمام شد و شب رسيد. ايمان دلش مي خواست مثل بقيه همسالانش با رسيدن شب به خانه اي امن برود. اما هيچ كس به سراغش نيامد. سرانجام مأموران كلانتري ۱۴۵ ونك با هماهنگي اداره سرپرستي و ستاد پذيرش پسرك را به شيرخوارگاه آمنه بردند. «ايمان» از آن روز به بعد ميهمان يكي از اتاق هاي شيرخوارگاه شد. حالاهشت ماه است كه چشم هايش را به جاده سرنوشت دوخته است؛ تنها، غمگين و سرگردان. از گذشته خود هيچ نمي داند جز نامش «ايمان». دلش مي خواهد به خانه شان برگردد. تنها نشاني «ايمان» عكس كوچكي از اوست. اگر از خانواده پسرك خبري داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا ايمان هم طعم واقعي بازي هاي
گمشده پائيز پائيز از راه رسيد. بلوز زرد «محمد» كوچولو همرنگ برگ هاي رها شده در باد بود. با وزش باد در دومين روز مهر ،۸۶ شلوار طوسي نازك پسرك در تنش تلو تلو مي خورد. دمپايي هاي آبي اش را روي زمين كشيد. صداي ناله زمين در كوچه پس كوچه ها مي پيچيد. بچه ها دست در دست بزرگترها از مدرسه برمي گشتند اما هيچ صداي آشنايي اسم «محمد غلامي» را صدا نمي كرد. پسرك دركوچه ها منتظر ماند. همچون تمام بچه هاي سرراهي ديگر. هراس در لحظه هايش جا گرفت. اندوه اين كودك هميشه به پنجره هاي بي نشان گره مي خورد. «محمد» تنها يك سؤال دارد: «كي هستم و چرا رها شده ام.» او هم مانند تمام بچه هاي گم شده عكسي دارد و دلش مي خواهد دوست يا آشنايي او را ببيند و بشناسد. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد.
شنبه 10 ارديبهشت 1388برچسب:, :: 3:13 بعد از ظهر :: نويسنده : مينا
زهرا مادرت و برادرانت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.
زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه ميدان ازادي خيابان رودكي به دنيا امده است همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||
|