دختري كه در دو سالگي گم شد
زهرا مادرت و برادرانت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.
زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه ميدان ازادي خيابان رودكي به دنيا امده است
همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
هر سه تصوير زهرا ذاكري است.